کلاسمان را احتمالا منتقل کرده اند طبقه ی بالا و حداقل می توانم خوشحال باشم که قرار نیست چهار دیواری هایی را تحمل کنم که خاطره ی اشک ها و لبخندها و دروغ هایمان را توی خودش دارد.
هنوز شروع نشده، خسته ام از روزهای آفتابیِ مهر که وصله می شوند به ابر و بارانِ آبان و روز میلادم که پل می زند به آذر سوزناک. خسته ام از پاییز و زمستان زیبایی که باید از پسِ پنجره های سبز رنگِ حفاظ دار تماشا شوند و پرده ی کرم رنگی که باید چشم های خیسم را بپوشاند.
خسته ام از کتاب ها و جزواتی که باید چند باره مرور شوند تا همچنان دانش آموز خوب همیشگی بمانم. خسته ام از هایلایت کردن نکات کتاب زیست. از کپی کردن تمرین های آبکی ریاضی از روی گام به گام. خسته از تمام این کارهایی که دوست ندارمشان.
هنوز آماده ی شروع کردن نیستم... چرا که قبل ها را قبل از شروع کردن، تمام کرده ام. من آبستنِ جنینِ سقط شده ی پنج سال قبلم. نمی توانم پا به سال ششم بگذارم.
+این نمی توانم ها به شش چپ، یا شایدم هر دو ششِ همه است. نمی توانم که برای یک دانش آموز معنا دارد. دانش آموز باید انجام دهد.
++به امید روزی که هیچکس محبور نباشد درس هایی که به دردش نمی خورند را در مخش فرو کند.روزی که دنبال کردنِ علایقمان نه پیامد اجتماعی داشته باشد و نه اقتصادی.