زیاد حرف نمی زنم، ولی حرف که می زنم سبک میشم. ناخودآگاه حالم خوب میشه. اصلا یادم میره حال بدم به خاطر کی یا چی بوده. وقتی حرف نمی زنم، یعنی نمی خوام حالم خوب شه. وقتی نمی خوام حالم خوب شه، یعنی حال بدم و دوست دارم. حال بدم دنیای منه. دنیای خصوصی و شخصیم که هیچکس به جز خودم توش زندگی نمی کنه. حال بدم، جزئی از منه. وطن منه...
منتها الآن خیلی وقته که دلم میخواد حالم خوب شه. عین این همه آدم که از وطنشون می بُرن و کوچ می کنن، دلم میخواد کوچ کنم از این حال بد که تو تمام تنم پخش شده. بشکنم سکوتم و تا این سیال سیاه ذره ذره از وجودم خارج شه. به یه رفیق نیازمندیم، یه شونه، یه لبخند، یه عشق... به کسی نیازمندیم که کنارش سکوتمون و بشکنیم... به یه "تو" نیازمندیم.
+دست من و بگیر، جرات بده به من
تا از نگفته هام، چیزی برات بگم...
++اذان گریه بلند است از مناره ی چشم
به روزه دار سکوتت بگو که افطار است
مسیح مسیحا
+++عکس از انیمیشن zootopia