
همیشه از آمدن های بعد از رفتن های طولانی بدم می آمده. فکر کن یک شب خسته کننده که کنار دریا دور هم جمعیم، چشمم می افتد توی چشمت و بعد می مانم که خب "چه می توانم بگویم؟". هیچ شبیه قبل ها نیستم. نه قلبم تند می تپد نه نفسم در سینه حبس می شود. فقط یک مشت حسرت کهنه در مشت هایم دارم که تو همانی هستی که بهت نرسیدم. همانی که خواستم و نرسیدم. خواستی و نرسیدی.
حالا جوری عوض شده ایم... جوری پیر و خسته شده ایم که حتی حرف ندارم با هم بزنیم. نگاه نداریم به هم بکنیم. این همان قسمت وحشتناک ماجراست. که ته قلب هامان احساساتی ست که سقطشان کرده اند و ما دیگر هیچ حرفی باهم نداریم. این همان است که بهش می گویند سرنوشت. سرنوشت قهوه ای شده... سرنوشت لعنتی...
و من نمی توانم به سرنوشت بگویم "من فقط او را می خواستم که عاشقش باشم."
اگر بیایی من هیچ نیستم. فقط حرفی ندارم که بزنم. حالا که نشده، همان بهتر که نشده باقی بماند. می شود لطفا نیایی؟
من همینجور دورادور عاشقت می مانم و در هاله ای از حسرت بهت نرسیدن زندگی می کنم. نیا جانم. من دورادور ها را دوست تر می دارم.
+ شمال اگر هستید یا خواهید بود و اگر روزی با "او" رفته اید و حالا جفتتان نیست، "شمال" را از رستاک و آبان دوست خواهید داشت.