بایگانی شهریور ۱۳۹۵ :: بوی خوب دستهای تو

واقعا سه شنبه ست؟!




بعد از تو تمام شبانه روز برایم نیمه شب معنی شده و از هفت روزِ هفته، تنها شنبه اش را به ارث برده ام.
اما تو همچنان نیا!

+واقعا انگار شنبه است! اونم شنبه صبحی که یک ساعت بعدش امتحان آسونی دارم و قراره گند بزنم بهش, از بس بد خوندم!

++
Kiss me hard before you go
Summertime sadness
I just wanted you to know
That baby, you the best

summertime sadness از لانا دل ری. برای این روزهای گرم و دلگیر تابستون_پاییزی.

۱۹:۲۷

درس و مدرسه هم یک جبر تاریخی ست!




بالاخره دارد نزدیک می شود روزی که باید پا به آن مجتمع لعنتی بگذارم و آماده شوم که برای ششمین سال متوالی، یک سوم شبانه روز را آنجا بگذرانم.
کلاسمان را احتمالا منتقل کرده اند طبقه ی بالا و حداقل می توانم خوشحال باشم که قرار نیست چهار دیواری هایی را تحمل کنم که خاطره ی اشک ها و لبخندها و دروغ هایمان را توی خودش دارد.
هنوز شروع نشده، خسته ام از روزهای آفتابیِ مهر که وصله می شوند به ابر و بارانِ آبان و روز میلادم که پل می زند به آذر سوزناک. خسته ام از پاییز و زمستان زیبایی که باید از پسِ پنجره های سبز رنگِ حفاظ دار تماشا شوند و پرده ی کرم رنگی که باید چشم های خیسم را بپوشاند.
خسته ام از کتاب ها و جزواتی که باید چند باره مرور شوند تا همچنان دانش آموز خوب همیشگی بمانم. خسته ام از هایلایت کردن نکات کتاب زیست. از کپی کردن تمرین های آبکی ریاضی از روی گام به گام. خسته از تمام این کارهایی که دوست ندارمشان.
هنوز آماده ی شروع کردن نیستم... چرا که قبل ها را قبل از شروع کردن، تمام کرده ام. من آبستنِ جنینِ سقط شده ی پنج سال قبلم. نمی توانم پا به سال ششم بگذارم.

+این نمی توانم ها به شش چپ، یا شایدم هر دو ششِ همه است. نمی توانم که برای یک دانش آموز معنا دارد. دانش آموز باید انجام دهد.
++به امید روزی که هیچکس محبور نباشد درس هایی که به دردش نمی خورند را در مخش فرو کند.روزی که دنبال کردنِ علایقمان نه پیامد اجتماعی داشته باشد و نه اقتصادی.
۰۱:۰۵

خراش




همیشه از آمدن های بعد از رفتن های طولانی بدم می آمده. فکر کن یک شب خسته کننده که کنار دریا دور هم جمعیم، چشمم می افتد توی چشمت و بعد می مانم که خب "چه می توانم بگویم؟". هیچ شبیه قبل ها نیستم. نه قلبم تند می تپد نه نفسم در سینه حبس می شود. فقط یک مشت حسرت کهنه در مشت هایم دارم که تو همانی هستی که بهت نرسیدم. همانی که خواستم و نرسیدم. خواستی و نرسیدی.

حالا جوری عوض شده ایم... جوری پیر و خسته شده ایم که حتی حرف ندارم با هم بزنیم. نگاه نداریم به هم بکنیم. این همان قسمت وحشتناک ماجراست. که ته قلب هامان احساساتی ست که سقطشان کرده اند و ما دیگر هیچ حرفی باهم نداریم. این همان است که بهش می گویند سرنوشت. سرنوشت قهوه ای شده... سرنوشت لعنتی...

و من نمی توانم به سرنوشت بگویم "من فقط او را می خواستم که عاشقش باشم."

اگر بیایی من هیچ نیستم. فقط حرفی ندارم که بزنم. حالا که نشده، همان بهتر که نشده باقی بماند. می شود لطفا نیایی؟

من همینجور دورادور عاشقت می مانم و در هاله ای از حسرت بهت نرسیدن زندگی می کنم. نیا جانم. من دورادور ها را دوست تر می دارم.


+ شمال اگر هستید یا خواهید بود و اگر روزی با "او" رفته اید و حالا جفتتان نیست، "شمال" را از رستاک و آبان دوست خواهید داشت.

۰۸:۴۰

بوی خوب دستهای تو

قسم به تخیل مشروط به تو

تو کجایی؟
در گستره ی بی مرز این جهان
تو کجایی؟
شاملو

+برای اینکه بنویسم و آرام شوم و اگر خواستید، بخوانید.
Designed By Erfan Powered by Bayan